درانتظار امدن مهدیه جان
دخترگلم زمانی که متوجه شدم تو را باردارم موقعی بود که داشتیم برای عروسی عمه جون که قراربود بیرجند باشه آماده میشدیم وبرای تهیه لباس من وباباتقریباهر روز به بازا می رفتیم که لباس مورد نظرمان راپیداکنیم وبعداز یک ماه بالاخره باخاله خون وعزیزجون لباس موردنظرم روخریدیم چندهقته مانده به عروسی عمه که متوجه شدم توراباردارم برای یقین پیداکرد با بابارفتیم برای آزمایش .
من قراربود که خودم برای گرفتن جواب برم آزمایشگاه بعداز آنجابرم پیش بابا تاباهم بریم حرم که بابایی زنگ زد گفت که نمی خواد بری جواب رامن تلفنی گرفتم وجواب مثبت هست من خیلی خوشحال شدم که خدای مهربان به ما یک نی نی داده برای همین من یادم نمیادکه چه جوری رفتم پیش بابایی وفتی که رسیدم جای بابایی به همه باتلفن یاباپیامک گفتیم که خدابه مانی نی داده مثل آقاجون.مادرجون.عزیزجون.عموجون ها.عمه جون . خاله جون ودایی جون ها همه خوشحال شدن وبه ماتبریک گفتن وآقاجون گفت پس شمابدون اجازه ی دکتر نیاین بیرجند برای همین ماهم بادکتر مشورت کردیم دکتر گفت اگر باماشین شخصی میروید مشکلی ندارد فقط مابین راه برای استراحت توقف کنید خلاصه با مواظبت های شدید به عروسی رفتیم وباعزیزجون به مشهد برگشتیم