مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

مسافرت مهدیه جان به بیرجند

1391/12/8 23:27
1,092 بازدید
اشتراک گذاری

دخترگلم من وتو آقاجون ومادرجون قرار بود شنبه 14بهمن بریم بیرجندبرای خداحافظی عزیزجون وعمورضا برای سفربه مکه  وبابایی که مرخصی نداشت مشهد بمونه اما روز 5شنبه بابایی گفت که دو روز مرخصی داره روز بعد یعنی جمعه یکدفعه ای گفت منم باهاتون میام بیرجند به آقاجون ومادرجون گفتیم اونا هم قبول کردن که راه بیفتیم تاوسایلمون رو جمع کردیم وگذاشتیم تو ماشین ظهرشد ناهارخوردیم وعمو محمد وعمو علی جون وخانواده هاشون رو خونه ی آفاجون گذاشتیم وماکه عجله داشتیم سفره رو پهن گذاشتیم ساعت 13/45ازمشهد راه افتادیم.

مشهد از شب قبلش بارون میامد توراه هم بارون خوبی میومدساعت 10شب رسیدیم بیرجند دست آقاجون ومادرجون درد نکنه قبل از رسیدن به بیرجند رفتیم روستای خنگ به بابابزرگ ومادربزرگ سلام کنیم بعدرفتیم به روستای رویخت وسایل آقاجون را پیاده کردیم ورفتیم بیرجند من وتو وبابایی رفتیم خانه دایی محمدجون که عزیزجون هم آنجا بودن وآقاجون ومادر جون رفتن خانه عمه جون

پایان روز اول مسافرت بیرجند

 دختر گلم من وتو  و بابایی وخاله جون وعزیز جون روز بعد رفتیم خونه عمه جون وناهار اونجا بودیم شبش بابایی رفت مشهد ومابیرجند موندیم 

روز دوشنبه مادرجون و عمو رضا وخانواده شون رفتن مکه خدا نگه دارشون باشه ومارفتیم خونه خاله زهرا شوهر خاله باهات بازی میکرد ومن چند عکس ازت گرفتم

شب 22بهمن رفتیم خونه دایی محمد وباهاشون رفتیم نورافشانی واز اون جا رفتیم خونه دایی علی وتو سوار تاب دختر دایی جونت شدی ومن چندتاعکس ازت گرفتم

روز 22بهمن بادایی محمد وزن دایی جون ودختردایی جون  رفتیم راهپیمایی واونجا خاله جون ودختر خاله رودیدیم خیلی شلوغ بود

روز 23بهمن رفتیم خونه خاله جون وباهشون رفتیم روستای پدری شوهر خاله برات چندعکس از کوسفندها گرفتم تو بزغاله کوچولویی رو به بغل گرفتی ومحکم اونو فشار دادی مثل یک عروسک

  روز بعد رفتیم خونه خاله طوبی  چون دوره قران داشتن  واز اون جارفتیم خونه عمه جون وتا بعداز ظهر اونجا بودیم شبش باآقاجون ومادرجون رفتیم خونه خاله جون ومن وتوشب اونجا موندیم

روز بعدبازن دایی محمد جون وخاله جون رفتیم خونه عزیز جون تاببینیم همه چیز مرتبه 

شبش رفتیم خونه دایی محمد جون آقاجون ومادر جون هم قراربود بیان اونجا آخرشب ماهم باآقاجون ومادرجون رفتیم خونه عمه جون وشب اونجا خوابیدیم روز بعدخاله جون اومد دنبالمون ورفتیم خونه شون

روز جمعه27 بهمن  بابایی اومد بیرجند وماباخاله جون وشوهرخاله ودخترخاله جون رفتیم ترمینال دنبال بابایی وشب خونه ی خاله جون موندیم

بالاخره بعداز 12روز انتظار عزیز جون وبقیه که رفته بودن مکه روز شنبه 28بهمن  برگشتن وما چندروز بعداز اومدنشون موندیم وچهارشنبه شب بااتوبوس برگشتیم مشهد اینها خاطرات تو درمسافرت بیرجند بود 

 

اینها عکس های مهدیه توماشین در حال حرکت بسوی بیرجند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

پسرعموجون
22 بهمن 91 13:18
سلام دختر عمویی بیرجند بهت خوش بگذره


سلام ممنون عزیزم
مامان حسین جون
22 بهمن 91 15:31
قبول باشه عزیزم چنی مادر ودختری که دیده
akram joon
29 بهمن 91 13:44
سلام بابا ایول شماهم اره؟؟؟؟؟؟؟؟مبارک باشه وبلاگ مهدیه جونی:



ممنون عزیز
فاطمه دخترخاله
6 فروردین 92 15:00
اولين مسافرت بهت گذشته


ممنون عزیز کنارشماها حتما....