مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

عقیقه مهدیه جان

من وبابایی ازلحظه ایی که فهمیدیم ترا باردارم تصمیم گرفتیم وقتی به دنیا اومدی عقیقه ات کنیم که شکر خدا اینکار در روز سوم عید 1391 اتفاق افتاد آقاجون برات سفارش گوسفند داد وبه دوست وآشنا گفتیم ناهارآبگوشت درست کردن بابایی به چند تاازهمکاراش هم گفته بود که همشون هم اومدن  دستشون درد نکنه مدیر عامل هتل جایی که بابایی کارمیکنه هم اومداز همه ممنونم خصوصا"{آقاجون "مادرجون"عمومحمد وعموعلی وزن عموها وعمه جون وشوهرعمه وعزیز جون وخاله جون وخاله طوبی جون وخانوادشون که مخصوص ما از بیرجند آمدن}دست همگی درد نکنه خاله جون به همراه دخترش همون شب با اتوبوس رفت بیرجند ...
6 اسفند 1391

اولین مسافرت مهدیه جان

  دخترنازم من وبابایی موقعی که تورابارداربودم به مسافرت نرفتیم  چون نمیخواستیم برای تو اتفاقی بیفتد تااردیبهشت 1391درتاریخ دوازده اردیبهشت که قرارشدبریم بیرجند وعزیزجون روکه نزدیک به دوماه بامابود روباخودمون ببریم وخودمونم یه دیدوبازدیدی با فامیل داشته باشیم مسافرت خوبی بود همونجا خاله جون تو رو برد وگوشاتو سوراخ کرد  درتاریخ هفدهم اردیبهشت دستش درد نکنه که تورونگه داشت جون من میترسیدم نزدیک ده روز بیرجند بودیم خیلی زود گذشت ولی بعد از نزدیک به دو ماه یکی از گوشات به گوشواره بدلی حساسیت نشون داد برای همین مادرجون درتاریخ 2تیر گوشواره های طلاتو به گوشت کرد ...
6 اسفند 1391

تراشیدن موهای سر مهدیه جان

  دخترم موقعی که به دنیا اومدی سر پر مو بارنگ مشکی داشتی درتاریخ نه خردداد 1391 من وبابایی  تصمیم گرفتیم  که موهای سرت را ماشین کنیم چون بابایی دل انجام اینکار رو نداشت به آقاجون گفتیم که اینکار رو برامون انجام بدن برای همین مادرجون تورو به بغل گرفتن  ومن هم روبروتون نشستم تا باهات بازی کنم که گریه نکنی شکر خدا نترسیدی  وگریه نکردی ولی آخرکاری خسته شده بودی ویه ذره نق میزدی بابایی هم ازت فیلم میگرفت دست آقاجون ومادرجون درد نکنه ...
6 اسفند 1391

دندون درآوردن مهدیه جان

دخترنازم توخیلی زود شروع به دندون درآوردن کردی روز 26مرداد 1391زمانی که داشتم بایک لیوان  شیشه ای بهت آب میدادم  حس کردم صدای تق تق دندون  میاد دستم رو بردم تودهنت دندونای کوچولو تو که تازه دراومده  بود روحس کردم به مناسبت دندون دراوردنت  درتاریخ هفتم مهر درمراسم جلسه ی قرآن مادرجون برات آش دندونی درست کردن دستشون درد نکنه ...
6 اسفند 1391

اولین محرم مهدیه جان

دختر گلم من وتو بابایی قرار بود تاسوعا وعاشورا رو بریم رویخت روستای اجدادیمون ولی مدیرهتل اول گفته بود مرخصی نمیدم ولی روز قبل از تاسوعا بهمون مرخصی داد وشکرخدا ماهم رفتیم دو روز تاسوعاوعاشورا اونجا بودیم برات یه پانچوی سبز دوخته بودم تنت کردم خیلی بهت میومد ولی بعدش رفتیم بیرجند چون  میخواستیم دایی حسین روکه بیرجند بود ومیخواست روز بعدش بره زاهدان روببینیم دوروز آخرماه صفرهم با اینکه خیلی هوا سرد بود به عشق امام حسین  رفتیم سمت حرم وعزاداری کردیم چه حال وهوایی  خیلی شلوغ بود خدا  ازهمه قبول کنه ...
6 اسفند 1391