مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

مهدیه جان و بیرون رفتن با دوستان بابایی

سلام به همه ی دوستان عزیز معذرت میخوام ازاین که چند مدتی شده برای مهدیه جان مطلب اضافه نمیکنم سعی میکنم از امروز دوباره مثل گذشته ها به روز باشم دیشب با دوستان وهمکارای بابایی رفتیم بیرون گردش جمع بسیار صمیمی وخوبی بود خیلی خوش گذشت یکی از دوستان بابایی یه دختر داشت اسمش ارمیس بود حدود 5ماه ازتوبزرگتر بود باهم دوست شده بودین بعداز دور زدن رفتیم پیتزا خوردیم  ...
16 مهر 1392

مهدیه جان ورفتن به نمایشگاه قرانی

دختر گلم چهارشنبه هفته ی پیش رفتیم نمایشگاه قرانی بعضی از غرفه ها برای بچه ها گل درست میکردن ومن برات یک گل گرفتم من وبابایی تومسابقه ی قرانی شرکت کردیم وبابایی برنده شد یک کتاب ویک ساعت ...
10 مرداد 1392

مهدیه جان وشبهای قدر

  روز شنبه من وتو وبابایی وعمو علی وزن عمو وحسین جون  افطار رفتیم حسینیه هیئتمون چون دعوت  شله بودیم از اونجا ما همگی به همراه پسر خاله ی بابایی رفتیم حرم  وداخل صحن جامع رضوی نشستیم همه کنار هم بودیم خیلی شانس آوردیم که درها هنوز بسته نشده بود وجا برای نشستن بود اونم کنار همدیگه تو با یک کوچولو هم قد خودت دوست شده بودی وباهاش بازی میکردی وهمش از این طرف به اون طرف میرفتی وهرکسی بهت چیزی میداد تا بخوری ولی متاسفانه اذیت میکردی برای همین دعا که تمام شد تصمیم گرفتیم قران به سر رو تو خونه از تلویزیون گوش کنیم ...
10 مرداد 1392