مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

مهدیه جان وشب 21 رمضان و23

دختر نازم شب 21 رمضان رفتیم خونه ی یکی از همسایه ها افطاری  شله داشتن  عمو علی وزن عمو وحسین جون هم به همرها همسایه شون امده بودن بعداز افطاری اونا همه باهم رفتن حرم من وتو وبابایی باهم رفتیم حرم  اون شب درهای حرم روبسته بودن مجبور شدیم بیرون بشینیم کنار عمو علی وبقیه نشستیم تو خیلی اذیت کردی چون هم نسبت به شب نوزدهم شلوغ تر بود وهم تاریک تر برای همین بلافاصله دعا که تمام شد راه افتادیم به سمت خونه وبقیه ی مراسم رو از تلویزیزون گوش کردیم شب بیست وسوم کلا مراسم رو از تلویزیون گوش کردیم خدارو شکر امسال احبای خوبی داشتیم امام رضا دوشبش مارو طلبید ورفتیم حرم خدایا آخرین احیا مون نباشه خداوندا ماروعاقبت به خیرکن آ...
10 مرداد 1392

مهدیه جان ومسافرت

سلام به دوستان عزیز ببخشید چند روزی نبودم رفته بودیم مسافرت بیرجند روز سه شنبه هفته پیش ساعت 3بامدادحرکت کردیم به سمت بیرجند تاسری از فامیل وآقاجون ومادرجون که بیرجندهستن بزنیم یکراست رفتیم رویخت پیش آفاجون ومادرجون عمه جون  وشوهرعمه جون وخاله طوبی جون وشوهرخاله  وبابابزرگ ومادر هم امدن رویخت برای افطار اونجا بودن تاآخرشب اونجا بودن بعد رفتن بیرجند ماشب رویخت خوابیدیم وصبح رفتیم بیرجند کنار عزیزجون ومابقی فامیل روز اول ودوم دایی محمد ودایی علی وخاله جون وخانواده هاشون اومدن خونه ی عزیزجون افطاری  شب روز اول با اقامحسن وخانمشون وعمه جون وشوهرعمه رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت روز سوم همگی خونه ی دایی محمد افطاری دعوت بودی...
3 مرداد 1392

رشد جسمی مهدیه جان

دختر گلم توتقریبا"اوایل تیر 1391تونستی خودت رو به شکم برگردونی اوایل ماه  هفتم تولدت تونستی خودتو به تنهایی نشسته بگیری اواخرماه هفتم دست میزدی ازتاریخ4آبان تونستی چهاردست وپاکنی  اوایل نه ماهگی تونستی خودت رو باکمک وسایل ایستاده نگه داری ودرهمان ماه گفتن مامان وبابارویادگرفتیوووووووووووووووووووووووووووووووووادامه دارد درتاریخ 23بهمن تونستی روزانوهات خودتو نگه داری ودر تاریخ 26بهمن تونستی به تنهایی  بایستی دراواخر ماه یازده با تنهایی راه میرفتی بطوری که هنگام تولدت به تنهایی راه میرفتی بدون زمین خوردن ...
23 تير 1392

مهدیه جان وآش دندونی

 سلام پنج شنبه هفته ی پیش رفتیم خونه ی یکتاجون ومحمد یزدان جون دور همی هفتگی اونجا بود برای محمد رضا پسر دایی جونشون که دندون اولشو تازه در آورده جشن گرفته بودن وخاله جون هم آش دندونی پخته بود خیلی خوشمزه بود زن عمو  علی جون هم کیک پخته بود وخونه ی خاله جون رو تزیین کرده بود خیلی خوش گذشت انشاالله به سلامتی دندوناش دربیاد ...
19 تير 1392

مهدیه جان وپارک ملت

دختر نازم روز شنبه من وتو وباباجون رفتیم پارک ملت که پباده روی کنیم ولی یک دفعه تصمیم گرفتیم بریم شهربازی که تویه کم بازی کنی خیلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه ...
19 تير 1392

مهدیه جان ورفتن به حرم

دختر نازم عصر روز دوشنبه یعنی روز عید من وتو با اتوبوس بک مسیری رو رفتیم تا بریم پیش بابایی که  باهم بریم حرم  باباجون با ماشین همکارش اومده بود دنبالمون بعدشم با خاله شیما جون وخاله شمیم جون  باهم رفتیم حرم خیلی خوب بود خدا زیارتمونو قبول کنه توبازی میکردی ومهرها رو میریختی توی لیوان تا صداکنه من چند تاعکس ازت گرفت شبش هم رفتیم خونه ی عمو محمد همه اونجا بودن خوش گذشت ...
8 تير 1392