مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

مهدیه جان وروز جمعه

روز جمعه روز بسیار خوبی برامون بود صبحش من وتو وبابایی رفتیم جمعه بازار واز اونجا رفتیم شیرینی فروشی بابایی برامون شیرینی خرید وبعدشم رفتیم کبابی تابرای ناهار کباب بگیریم عصرش هم رفتیم سمت کوهسنگی ولی چون شلوغ بود نمیذاشتن ماشین ها برن داخل پارکینگ وما برگشتیم بعدش رفتیم تو خیابون ها دور زدیم وشب هم رفتیم پیتزا خوردیم خییییییییییییییییییییلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه  ممنون ...
8 تير 1392

مهدیه جان ومریض شدن

دختر گلم روز سه شنبه ی هفته ی پیش وقتی از خواب بیدار شدی یک دفعه ای بالا آوردی وحالت بد بود تا بعدازظهر که بابایی از سرکبا اومد خونه همونجور بودی عصر تورو بردیم دکتر وبهت آمپول زدن  خیلی گریه کردی روز بعد حالت بهتر شد ...
8 تير 1392

مهدیه جان وآمدن مهمون

دختر نازم یکشنبه ی هفته ی پیش شبش قرار بود دایی ها وخاله جون مادر وبابابزرگ  بابایی  بیان خونمون من غذا درست کردم ورفتیم پارک ملت وتا آخر شب اونجا بودیم راستی سبحان پسر دایی احمد هم مریص بود وطفلکی همش خوابیده بود شب همه به جز خاله جون آمدن خونه ی ما  خوابیدن تو وسبحان که صبح بهتر بود باهم بازی کردین مادر وبابابزرگ بابایی ...
8 تير 1392

مهدیه جان وآرایشگاه

دخترگلم یک روز قبل از عروسی پسرخاله ی بابایی بردمت آرایشگاه اولش که ساکت بودی ولی کم کم شروع به گریه کردن کردی تا آخرموکوتاه کردن گریه میکردی ومن تو رو محکم گرفته بودم توبغلم که زودتر کوتاه بشه ...
5 تير 1392

مهدیه جان وخریدن کفش

عصر روز چهارشنبه من وتو وعمه جون با اتوبوس رفتیم سرکار بابایی تابریم برات کفش بخریم تو: تو اتوبوس منوخیلی اذیت کردی وحسابی منو خسته کردی ولی خوب خداروشکر آخربرات کفش خریدیم تو خیلی ذوق کرده بودی وقتی آمدیم خانه کفشاتو پات کردی وراه میرفتی ...
27 خرداد 1392

مهدیه جان وسه چرخه

دخترگلم دیروز سه چرخه تو ازتوی زیرزمین آوردم بالا تاسواربشی اونقدر ذوق کردی که ازش پیاده نمیشدی ومنو وادارکردی چندین دور توی حیاط رات ببرم منم که توی حیاط خسته شدم بردمت بیرون وباسه چرخه یه دور کامل زدیم خیلی خوشحال بودی آخرم به زور ازسه چرخه پیاده شدی ...
27 خرداد 1392

مهدیه جان ومولودی ها

دخترنازم عصر روز سه شنبه رفتیم خونه ی عموعلی مولودی  عصر روز چهارشنبه هم رفتیم مولودی خونه ی یکی از همسایه ها با مادر جون وعمه جون بعدش زن عمو علی جون ومامانشون هم آمدن هردو روز خیلی خوش گذشت ...
25 خرداد 1392