مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

برای همسرعزیزم

ای تمام هستی ام .عشق راباتوتجربه کردم وبدان مروارید زیبای عشقت همیشه درصدف سرخ قلبم جای دارد.بهترینم به پای همه ی خوبیهایت برایت خوب بودن.خوب ماندن وخوب دیدن را آرزو میکنم روز مردرابه تو عزیزترینم تبریک میگویم ...
2 خرداد 1392

مهدیه جان وتولدعمومحمد

دخترنازم روز دوشنبه رفتیم خونه ی عمومحمد مهمونی چون تولد عمو بودچون بعدازظهربابایی سرکاربود ما باخاله جون حسین رفتیم خونه ی عمومحمد توباامیرمهدی قشنگ بازی کردی وباهم دعوانکردین  امیرمهدی پسر پسرخاله ی باباییه ...
31 ارديبهشت 1392

مهدیه جان وروز جمعه

دختر نازم روز جمعه قراربود شبش برامون مهمون بیا سعیدآقا وحمیدآقا پسردایی های من وبابایی به همراه خانواده هاشون ازنزدیکهای غروب اومدن به همراه خودشون یه فوتبال دستی بزرگ هم آورده بودن اول که تو سمتش نمیرفتی ولی بعدکه دیدی بابایی داری بازی میکنی پیله فوتبال دستی شده بودی ویکسره بابایی منوصدامیزد که توروبردارم بعداز بازیشون تورفتی سراغش یه کم با دسته هاش بازی کردی ولی بعدش رفتی کلا داخلش نشستی همه بهت خندیدن برای دیدن عکسها لطفابرین ادامه ی مطلب ...
30 ارديبهشت 1392

مهدیه جان وتولدیکتاجون

دخترگلم روزشنبه رفتیم خونه ی خاله جون حسین چون تولد یکتاجون بود من وتو بعدازظهر رفتیم خونه ی یکتاجون چون مامانش براش یه جشن برای خانمها گرفته بود وبعداز اذان شب آقایان اومدن خیلی خوش گذشت  تاآخرشب اونجابودیم    ...
29 ارديبهشت 1392

مهدیه جان ویه خبر خوش

دختر گلم روز سه شنبه زن عموها وخاله رضوان وخاله مریم اومدن خونه ی ما وتا ظهر خونه ی مابودن من وتو بعدازظهر بامترو رفتیم محل کار بابایی تاباهم بریم حرم دایی علی هم توحرم منتظرماها بود توتوی مترو دوست داشتی یکسره وایستی همه به تونگاه میکردن وباهات بازی میکردن توی حرم هم چندتادوست پیداکردی ولی باهاشون نمی ساختی ومیزدیشون بعدازحرم دایی جون رفت خونه ی خودش ومنوتو وبابایی اومدیم خونه ی خودمون شب ساعت نه ونیم دایی حسین زنک زدخونه وگفت باخانواده ش وعزیزجون توراهن ودارن میان مشهد وبیرجند نرفتن ماهاخیلی خوشحال شدیم دایی حسین زاهدان زندکی میکنه وعزیزجون چندروزی رفته بود دیدنشون صبح ساعت چهاررسیدن تاصبح خوابیدن صبح خواستن برن ...
28 ارديبهشت 1392

مهدیه جان وخرید ماشین

دخترنازم تومثل دخترهای دیگه علاقه ای به عروسک و وسایل دخترانه نداری ویکسره دست داری با توپ بازی کنی یا یک وسیله ای رومثل ماشین روی زمین بکشی برای همین بابایی برات یه ماشبن خرید وتوخیلی خوشت اومد وهمون شب اول یادگرفتی چه جوری سوارش بشی وراش ببری ...
28 ارديبهشت 1392

مهدیه جان ورفتن به گلبهار

  دخترگلم پنج شنبه هفته ی گذشته من وتو وبابایی ودایی علی جون رفتیم گلبار تا خونه هایی که میخوان ازطریق مسکن مهر درست کنن رو ببینیم تانزدیک ظهر اونجا بودیم وناهار برگشتیم خونه وبابایی برامون ازبیرون غذاگرفت دست باباجون درد نکنه ...
27 ارديبهشت 1392