مهدیه جان وآش دندونی
سلام پنج شنبه هفته ی پیش رفتیم خونه ی یکتاجون ومحمد یزدان جون دور همی هفتگی اونجا بود برای محمد رضا پسر دایی جونشون که دندون اولشو تازه در آورده جشن گرفته بودن وخاله جون هم آش دندونی پخته بود خیلی خوشمزه بود زن عمو علی جون هم کیک پخته بود وخونه ی خاله جون رو تزیین کرده بود خیلی خوش گذشت انشاالله به سلامتی دندوناش دربیاد ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
13:09
مهدیه جان وپارک ملت
دختر نازم روز شنبه من وتو وباباجون رفتیم پارک ملت که پباده روی کنیم ولی یک دفعه تصمیم گرفتیم بریم شهربازی که تویه کم بازی کنی خیلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
13:09
عکس
مهدیه جان ورفتن به حرم
دختر نازم عصر روز دوشنبه یعنی روز عید من وتو با اتوبوس بک مسیری رو رفتیم تا بریم پیش بابایی که باهم بریم حرم باباجون با ماشین همکارش اومده بود دنبالمون بعدشم با خاله شیما جون وخاله شمیم جون باهم رفتیم حرم خیلی خوب بود خدا زیارتمونو قبول کنه توبازی میکردی ومهرها رو میریختی توی لیوان تا صداکنه من چند تاعکس ازت گرفت شبش هم رفتیم خونه ی عمو محمد همه اونجا بودن خوش گذشت ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
15:05
مهدیه جان وروز جمعه
روز جمعه روز بسیار خوبی برامون بود صبحش من وتو وبابایی رفتیم جمعه بازار واز اونجا رفتیم شیرینی فروشی بابایی برامون شیرینی خرید وبعدشم رفتیم کبابی تابرای ناهار کباب بگیریم عصرش هم رفتیم سمت کوهسنگی ولی چون شلوغ بود نمیذاشتن ماشین ها برن داخل پارکینگ وما برگشتیم بعدش رفتیم تو خیابون ها دور زدیم وشب هم رفتیم پیتزا خوردیم خییییییییییییییییییییلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه ممنون ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
14:52
مهدیه جان ومریض شدن
دختر گلم روز سه شنبه ی هفته ی پیش وقتی از خواب بیدار شدی یک دفعه ای بالا آوردی وحالت بد بود تا بعدازظهر که بابایی از سرکبا اومد خونه همونجور بودی عصر تورو بردیم دکتر وبهت آمپول زدن خیلی گریه کردی روز بعد حالت بهتر شد ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
7:53
مهدیه جان وآمدن مهمون
دختر نازم یکشنبه ی هفته ی پیش شبش قرار بود دایی ها وخاله جون مادر وبابابزرگ بابایی بیان خونمون من غذا درست کردم ورفتیم پارک ملت وتا آخر شب اونجا بودیم راستی سبحان پسر دایی احمد هم مریص بود وطفلکی همش خوابیده بود شب همه به جز خاله جون آمدن خونه ی ما خوابیدن تو وسبحان که صبح بهتر بود باهم بازی کردین مادر وبابابزرگ بابایی ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
7:47
مهدیه جان وعروسی
تو وبابایی وآقای داماد زینب جون دختر خاله ی بابایی زینب جون ومهدیه جون ویکتاجون حسین جون ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
19:23
مهدیه جان وآرایشگاه
دخترگلم یک روز قبل از عروسی پسرخاله ی بابایی بردمت آرایشگاه اولش که ساکت بودی ولی کم کم شروع به گریه کردن کردی تا آخرموکوتاه کردن گریه میکردی ومن تو رو محکم گرفته بودم توبغلم که زودتر کوتاه بشه ...
نویسنده :
مامان مهدیه جون
19:18