مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

هدیه ی بزرگ پروردگار

مهدیه جان وآش دندونی

 سلام پنج شنبه هفته ی پیش رفتیم خونه ی یکتاجون ومحمد یزدان جون دور همی هفتگی اونجا بود برای محمد رضا پسر دایی جونشون که دندون اولشو تازه در آورده جشن گرفته بودن وخاله جون هم آش دندونی پخته بود خیلی خوشمزه بود زن عمو  علی جون هم کیک پخته بود وخونه ی خاله جون رو تزیین کرده بود خیلی خوش گذشت انشاالله به سلامتی دندوناش دربیاد ...
19 تير 1392

مهدیه جان وپارک ملت

دختر نازم روز شنبه من وتو وباباجون رفتیم پارک ملت که پباده روی کنیم ولی یک دفعه تصمیم گرفتیم بریم شهربازی که تویه کم بازی کنی خیلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه ...
19 تير 1392

مهدیه جان ورفتن به حرم

دختر نازم عصر روز دوشنبه یعنی روز عید من وتو با اتوبوس بک مسیری رو رفتیم تا بریم پیش بابایی که  باهم بریم حرم  باباجون با ماشین همکارش اومده بود دنبالمون بعدشم با خاله شیما جون وخاله شمیم جون  باهم رفتیم حرم خیلی خوب بود خدا زیارتمونو قبول کنه توبازی میکردی ومهرها رو میریختی توی لیوان تا صداکنه من چند تاعکس ازت گرفت شبش هم رفتیم خونه ی عمو محمد همه اونجا بودن خوش گذشت ...
8 تير 1392

مهدیه جان وروز جمعه

روز جمعه روز بسیار خوبی برامون بود صبحش من وتو وبابایی رفتیم جمعه بازار واز اونجا رفتیم شیرینی فروشی بابایی برامون شیرینی خرید وبعدشم رفتیم کبابی تابرای ناهار کباب بگیریم عصرش هم رفتیم سمت کوهسنگی ولی چون شلوغ بود نمیذاشتن ماشین ها برن داخل پارکینگ وما برگشتیم بعدش رفتیم تو خیابون ها دور زدیم وشب هم رفتیم پیتزا خوردیم خییییییییییییییییییییلی خوش گذشت دست بابایی درد نکنه  ممنون ...
8 تير 1392

مهدیه جان ومریض شدن

دختر گلم روز سه شنبه ی هفته ی پیش وقتی از خواب بیدار شدی یک دفعه ای بالا آوردی وحالت بد بود تا بعدازظهر که بابایی از سرکبا اومد خونه همونجور بودی عصر تورو بردیم دکتر وبهت آمپول زدن  خیلی گریه کردی روز بعد حالت بهتر شد ...
8 تير 1392

مهدیه جان وآمدن مهمون

دختر نازم یکشنبه ی هفته ی پیش شبش قرار بود دایی ها وخاله جون مادر وبابابزرگ  بابایی  بیان خونمون من غذا درست کردم ورفتیم پارک ملت وتا آخر شب اونجا بودیم راستی سبحان پسر دایی احمد هم مریص بود وطفلکی همش خوابیده بود شب همه به جز خاله جون آمدن خونه ی ما  خوابیدن تو وسبحان که صبح بهتر بود باهم بازی کردین مادر وبابابزرگ بابایی ...
8 تير 1392

مهدیه جان وآرایشگاه

دخترگلم یک روز قبل از عروسی پسرخاله ی بابایی بردمت آرایشگاه اولش که ساکت بودی ولی کم کم شروع به گریه کردن کردی تا آخرموکوتاه کردن گریه میکردی ومن تو رو محکم گرفته بودم توبغلم که زودتر کوتاه بشه ...
5 تير 1392